يکي را خري در گل افتاده بود

شاعر : سعدي

ز سوداش خون در دل افتاده بوديکي را خري در گل افتاده بود
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيلبيابان و باران و سرما و سيل
سقط گفت و نفرين و دشنام دادهمه شب در اين غصه تا بامداد
نه سلطان که اين بوم و برزان اوستنه دشمن برست از زبانش نه دوست
در آن حال منکر بر او برگذشتقضا را خداوند آن پهن دشت
نه صبر شنيدن، نه روي جوابشنيد اين سخنهاي دور از صواب
که سوداي اين بر من از بهر چيست؟به چشم سياست در او بنگريست
ز روي زمين بيخ عمرش بکنيکي گفت شاها به تيغش بزن
خودش در بلا ديدو خر در وحلنگه کرد سلطان عالي محل
فرو خورد خشم سخنهاي سردببخشود بر حال مسکين مرد
چه نيکو بود مهر در وقت کينزرش داد و اسب و قبا پوستين
عجب رستي از قتل، گفتا خموشيکي گفتش اي پير بي عقل و هوش
وي انعام فرمود در خورد خويشاگر من بناليدم از درد خويش
اگر مردي احسن الي من اسابدي را بدي سهل باشد جزا